يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت 

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود 

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي 

مال تو کتاب ها و فيلم هاست 

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني 

توي يه خيابون خلوت و تاريک 

داشت واسه خودش راه ميرفت که 

يه دختري اومد و از کنارش رد شد 

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد 

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته 

حالش خراب شد 

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست 

مونده بود سر دو راهي 

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت 

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون 

اينقدر رفت و رفت و رفت 

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه 

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد 

همش به دختره فکر ميکرد 

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد 

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود 

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد 

دوباره دلش يه دفعه ريخت 

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن 

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد 

دختره هيچي نميگفت 

تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد 

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد 

پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم 

دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت 

پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود 

ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد 

اون شب ديگه حال پسره خراب نبود 

چند روز گذشت 

تا اينکه دختره به پسر جواب داد 

و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد 

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه 

از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد 

اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون 

وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن 

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت 

پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه 

همينجوري چند وقت با هم بودن 

پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره 

اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد 

اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد 

يه چند وقتي گذشت 

با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن 

تا اين که.



اين داستان ادامه دارد. 

ادامه داستان خنده عاشق

داستان خنده ي عاشق

داستان شيخ صنعان و دختر ترسا

دختره ,يه ,پسره ,اون ,رو ,هم ,تا اينکه ,با هم ,دختره رو ,اون شب ,و رفت 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مباشرون خرید اینترنتی آموزش پخت شيريني و نان خوش نویس فروشگاه رسا فایل اسپانیش فلای عصر صورتی دکوراسیون تو بهترین خرید رو از ما داشته باش پخت غذا به شکل نوین