تا اين که روز هاي بد رسيد 

روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه 

به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد 

دختره ديگه مثل قبل نبود 

ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد 

و کلي بهونه مياورد 

ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره 

دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد 

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه 

از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه 

و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش 

دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره 

ديگه اون دختر اولي قصه نبود 

پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده 

يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره 

يه سري زنگ زد به دختره 

ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد 

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد 

همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد 

يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده 

پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره 

همونجا وسط خيابون زد زير گريه 

طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد 

همونجور با چشم گريون اومد خونه 

و رفت توي اتاقش و در رو بست 

يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد 

تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق 

اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد 

تا اينکه بعد از چند روز 

توي يه شب سرد 

دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت 

و قرار فردا رو گذاشتن 

پسره اينقدر خوشحال شده بود 

فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله 

فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون 

دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن 

و بهشون خوش ميگذره 

ولي فردا شد 

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست 

تا دختره اومد 

پسره کلي حرف خوب زد 

ولي دختره بهش گفت بس کن 

ميخوام يه چيزي بهت بگم 

و دختره شروع کرد به حرف زدن 

دختره گفت من دو سال پيش 

يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست 

يک سال تموم شب و روزمون با هم بود 

و خيلي هم دوستش دارم 

ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست 

مادرم تو رو دوست داره 

از تو خوشش اومده 

ولي من اصلا تو رو دوست ندارم 

اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم 

به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم 

پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت 

و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد 

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت 

من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي 

تو رو خدا من رو ول کن 

من کسي ديگه رو دوست دارم 

اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد 

و براش تکرار ميشد 

و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت 

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که 

تو رفتي خارج از کشور 

تا ديگه تو رو فراموش کنه 

تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن 

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم 

باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد 

دختره هم گفت من بايد برم 

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن 

و رفت 

پسره همين طور داشت گريه ميکرد 

و دختره هم دور ميشد 

تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت 

رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد 

دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد 

زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود 

تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد 

خنديده بود 

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد 

پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه 

کلي با خودش فکر کرد 

تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا 

و رفت سمت خونه دختره 

ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه 

اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته 

ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن 

وقتي رسيد جلوي خونه دختره 

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست 

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد 

زنگ زد و برارد دختره اومد پايين 

و گفت شما 

پسره هم گفت تون کار دارم 

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين 

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل 

ولي دختره خوشحال نشد 

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن ه 

داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد 

ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد 

تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد 

و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت 

به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت 

پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم 

نميتونم ازش جدا باشم 

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد 

صورت پسره پر از خون شده بود 

و همينطور گريه ميکرد 

تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون 

 

پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد 

و فقط گريه ميکرد 

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند 

مادره پسره اون شب 


به همه بيمارستان هاي اون شهر سر زده بود 

به خاطر اينکه پسرش نرفته بود خونه 

ولي فرداش پسرش رو زير بارون با لباس خيس و صورت خوني بي هوش توي پارک پيدا کرد 

پسره ديگه از دختره خبري پيدا نکرد 


هنوز هم وقتي ياد اون موقع ميافته چشم هاش پر از اشک ميشه 

و گريه ميکنه 

هنوز پسره فکر ميکنه که دختره يه روزي مياد پيشش 

و تا هميشه براي اون ميشه 

هنوز هم پسره دختره رو بيشتر از خودش دوست داره 

الان ديگه پسره وقتي يکي رو ميبينه که داره براي عشق گريه ميکنه ديگه بهش نميخنده 

بلکه خودش هم ميشينه و باهاش گريه ميکنه 

پسره ديگه از اون موقع به بعد عاشق هيچکس نشد 

چون به خودش ميگفت من يکي رو هنوز بيشتر از خودم دوست دارم 
و عاشقشم

ادامه داستان خنده عاشق

داستان خنده ي عاشق

داستان شيخ صنعان و دختر ترسا

پسره ,دختره ,رو ,ديگه ,هم ,گريه ,پسره رو ,تا اينکه ,گريه ميکرد  ,به خاطر ,تو رو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مقالات دانشجویی و دانش آموزی islamgod faslekhazanri baghcespdiar fanusryaneh gameisland دانلود فایل های کمیاب موسسه آموزشي، پژوهشي راهبرد فریاد بی صدا مینا نیک سرشت