No-love or love-Z




تا اين که روز هاي بد رسيد 

روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه 

به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد 

دختره ديگه مثل قبل نبود 

ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد 

و کلي بهونه مياورد 

ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره 

دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد 

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه 

از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه 

و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش 

دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره 

ديگه اون دختر اولي قصه نبود 

پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده 

يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره 

يه سري زنگ زد به دختره 

ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد 

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد 

همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد 

يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده 

پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره 

همونجا وسط خيابون زد زير گريه 

طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد 

همونجور با چشم گريون اومد خونه 

و رفت توي اتاقش و در رو بست 

يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد 

تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق 

اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد 

تا اينکه بعد از چند روز 

توي يه شب سرد 

دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت 

و قرار فردا رو گذاشتن 

پسره اينقدر خوشحال شده بود 

فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله 

فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون 

دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن 

و بهشون خوش ميگذره 

ولي فردا شد 

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست 

تا دختره اومد 

پسره کلي حرف خوب زد 

ولي دختره بهش گفت بس کن 

ميخوام يه چيزي بهت بگم 

و دختره شروع کرد به حرف زدن 

دختره گفت من دو سال پيش 

يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست 

يک سال تموم شب و روزمون با هم بود 

و خيلي هم دوستش دارم 

ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست 

مادرم تو رو دوست داره 

از تو خوشش اومده 

ولي من اصلا تو رو دوست ندارم 

اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم 

به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم 

پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت 

و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد 

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت 

من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي 

تو رو خدا من رو ول کن 

من کسي ديگه رو دوست دارم 

اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد 

و براش تکرار ميشد 

و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت 

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که 

تو رفتي خارج از کشور 

تا ديگه تو رو فراموش کنه 

تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن 

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم 

باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد 

دختره هم گفت من بايد برم 

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن 

و رفت 

پسره همين طور داشت گريه ميکرد 

و دختره هم دور ميشد 

تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت 

رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد 

دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد 

زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود 

تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد 

خنديده بود 

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد 

پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه 

کلي با خودش فکر کرد 

تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا 

و رفت سمت خونه دختره 

ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه 

اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته 

ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن 

وقتي رسيد جلوي خونه دختره 

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست 

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد 

زنگ زد و برارد دختره اومد پايين 

و گفت شما 

پسره هم گفت تون کار دارم 

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين 

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل 

ولي دختره خوشحال نشد 

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن ه 

داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد 

ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد 

تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد 

و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت 

به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت 

پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم 

نميتونم ازش جدا باشم 

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد 

صورت پسره پر از خون شده بود 

و همينطور گريه ميکرد 

تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون 

 

پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد 

و فقط گريه ميکرد 

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند 

مادره پسره اون شب 


به همه بيمارستان هاي اون شهر سر زده بود 

به خاطر اينکه پسرش نرفته بود خونه 

ولي فرداش پسرش رو زير بارون با لباس خيس و صورت خوني بي هوش توي پارک پيدا کرد 

پسره ديگه از دختره خبري پيدا نکرد 


هنوز هم وقتي ياد اون موقع ميافته چشم هاش پر از اشک ميشه 

و گريه ميکنه 

هنوز پسره فکر ميکنه که دختره يه روزي مياد پيشش 

و تا هميشه براي اون ميشه 

هنوز هم پسره دختره رو بيشتر از خودش دوست داره 

الان ديگه پسره وقتي يکي رو ميبينه که داره براي عشق گريه ميکنه ديگه بهش نميخنده 

بلکه خودش هم ميشينه و باهاش گريه ميکنه 

پسره ديگه از اون موقع به بعد عاشق هيچکس نشد 

چون به خودش ميگفت من يکي رو هنوز بيشتر از خودم دوست دارم 
و عاشقشم


يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت 

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود 

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي 

مال تو کتاب ها و فيلم هاست 

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني 

توي يه خيابون خلوت و تاريک 

داشت واسه خودش راه ميرفت که 

يه دختري اومد و از کنارش رد شد 

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد 

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته 

حالش خراب شد 

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست 

مونده بود سر دو راهي 

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت 

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون 

اينقدر رفت و رفت و رفت 

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه 

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد 

همش به دختره فکر ميکرد 

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد 

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود 

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد 

دوباره دلش يه دفعه ريخت 

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن 

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد 

دختره هيچي نميگفت 

تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد 

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد 

پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم 

دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت 

پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود 

ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد 

اون شب ديگه حال پسره خراب نبود 

چند روز گذشت 

تا اينکه دختره به پسر جواب داد 

و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد 

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه 

از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد 

اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون 

وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن 

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت 

پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه 

همينجوري چند وقت با هم بودن 

پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره 

اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد 

اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد 

يه چند وقتي گذشت 

با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن 

تا اين که.



اين داستان ادامه دارد. 


داستان شيخ صنعان و دختر ترسا، حکايت عاشق شدن پيري زاهد و متشرّع و صوفي مسلك است که در جوار بيت الحرام، صاحب مريدان بسيار بوده و تمام واجبات ديني و شرعي را انجام داده و صاحب كرامات معنوي بوده است.

زاهد پير(شيخ صنعان يا سمعان)، چند شب پياپي در خواب مي بيند که از مکه به روم رفته و بر بتي، مدام سجده مي کند. پس از تكرار اين خواب در شبهاي متوالي، او پي مي برد که مانعي در سر راه سلوكش پيش آمده و زمان سختي و دشواري فرا رسيده است. و لذا تصميم مي گيرد تا به نداي درون گوش داده و به ديار روم سفر كند. جمع کثيري از مريدان وي(به روايت عطار،400 مريد)، نيز همراه وي راهي ديار روم مي شوند.

در آن ديار، شيخ روزها بر گرد شهر مي گشته تا سرانجام روزي نظرش بر دختري ترسا، و بسيار زيبا افتاده و عاشق او مي شود. عشق دختر ترسا، عقل شيخ را مي برد؛ شيخ، ايمان مي دهد و ترسايي مي خرد.

شيخ مقيم كوي يار مي شود و  همنشين سگان ِكوي؛ و پند و نصيحت ياران را نيز به هيچ مي گيرد.

دختر ترسا از عشق شيخ آگاه مي شود و پس از آنكه در مقام معشوق، ناز كرده و شيخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقير مي كند، سرانجام در برابر نياز شيخ، 4 شرط براي وصال قرار مي دهد: سجده بر بت، خمر نوشي، ترك مسلماني و سوزاندن قرآن.

شيخ عاشق، نوشيدن خمر را مي پذيرد و آن سه ديگر را ،نه.  اما پس از نوشيدن خمر و در حال مستي، سه شرط ديگر را نيز اجابت مي كند و ر مي بندد.

كابين ِدختر گران است و شيخ مفلس از پس آن بر نمي آيد؛ ولي دل دختر به حالش سوخته و به جاي سيم و زر، يك سال خوكباني را بر شيخ وظيفه مي كند و شيخ به مدت يكسال خوكباني دختر را اختيار مي كند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گردونه سوار فیسبوک فارسی کلیکی ها جزوه منطق فازی و هوش مصنوعی بیدارخواب وبلاگ شخصی حسن حیدری didarr آموزشگاه بازاریابی مهندس عزت اله قائدی دانلود مقالات نمونه سوالات گزارش کار پاورپوینت روز وبلاگ